صبح تاکسی گرفتم تا دفتر.راننده هه قاطی بود.دستشو از رو بوق ور نمی داشت. دهن به دهن مسافرای ناراضی می ذاشت...من بیچاره ام جلو نشسته بودم وتا دلت بخواد اخم کرده بودم.خداخدا می کردم زودی برسم و پباده شم.با خودم گفتم اگه من جای اون راننده ها ی دیگه بودم خوب حالتو جا می آوردم!البته نهایتش این بود:چیه ؟نباید رفت؟فقط تو باید بری؟؟!!!بوق نزن مرتیکه.بوق نزن...
.
.
.
از دیروز عصر تاحالا ناپدیدی!نمی دونم چرا اما می دونم بعضی کارا انجام دادنشون به زمان بستگی داره و زمانش که بگذره دیگه!!
.
.
.همین الان ازت پرسیدم چرا؟گفتی نمی دونم اما حتما یه دلیلی داشته!!
من مطمئنم یه دلیلی داشته اما نمی دونم چی بوده؟!!!!!!
.
.
.تا حدودی عصبانیم!
تاحدودی احساس تنهایی اجباری خفنی تو وجودمه!
۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر